من بیست و هفت سال خودم را دویده ام
تازه بـــــه نقطــه ی نرسیدن رسیـــده ام
می ترسم از خودم که شبیه م به هیچ کس
از تــــرس تـــــــــوی آینـــــــه آدم ندیده ام
حتی حواس پرتی من مضحک است، که
دیروز کفش لنگــه بـــــه لنگه خریـده ام
من که خودم نخواستم عاشق شوم،فقط
حالــــی نمــــی شود بــــــه دل ورپریده ام
این لقمه هم برای مگس ها،نخواستم
یک عنکبــــــوت مرده ی درخود تنیده ام
این دردهای مسخره تقدیـــر من نبود
من بیشتر از آنچه که باید کشیده ام
دیگر اشعار :
نویسنده : علیرضا بابایی